اتفاق کرده اند مشایخ این طریقه و جملۀ اهل سنت و جماعت بر آن که: «روا باشد فعلی ناقض عادت، مانند معجزه و کرامت پیدا آید بر دست کافری که اسباب شبهت از ظهور آن منقطع باشد و کس را اندر کذب وی شک نماند و ظهور آن فعل بر کذب وی ناطق باشد و این چنان بود که فرعون چهارصد سال عمر یافت که اندر آن میان وی را بیماری نبود و آب از پس وی به بالا برشدی و چون بیستادی آب بستادی و چون برفتی آب برفتی، و همچنین علامات. هیچ عاقل را شبهت نیفتاد؛ که وی در دعوی خدایی کاذب و کافر بود؛ از آن که مضطرند عقلا که خداوند تعالی مجسم و مرکب نیست و اگر از این افعال بسیار بر وی پدیدار آمدی عاقل را بر کذب دعوی وی شبهتی نماندی و آن چه از شداد صاحب ارم و از نمرود روایت آرند هم از این جنس، هم بر این قیاس می کن.
و مانند این مخبر صادق ما را خبر داد که: اندر آخرالزمان دجال بیرون آید و دعوی خدایی کند و دو کوه، یکی بر راست و یکی بر چپ وی، می رود. این که بر راست بود جایگاه نعیم بود و آن که بر چپ بود جایگاه عذاب و عقوبت بود. خلق را به خود دعوت کند، آن که بدو نگرود وی را عقوبت کند. خداوند تعالی به سبب ضلالت وی مر خلق را می میراند و زنده می گرداند و اندر عالم امر مطلق گسترانیده باشد. اگر به جای آن صد چندان ازافعال ناقض عادت بر وی پدیدار آید، عاقل را اندر آن هیچ شبهت نیفتد؛ که عاقل را به ضرورت معلوم بود که خداوند تعالی بر خر ننشیند ومتغیر و متلون نباشد و این را حکم استدراج باشد.
و نیز روا باشد که بر دست مدعی رسالتی که کاذب بود، فعلی پدیدار آید ناقض عادت؛که آن دلیل کذب وی باشد، چنان که بر دست صادق علامت صدق وی باشد. اما روا نباشد که فعلی پدیدار آید که اندر آن کسی را شبهتی افتد؛ که چون اثبات شبهت جایز باشد، صادق را از کاذب باز نتوان شناخت و آنگاه طالب نداند که را تصدیق می باید کرد و که را تکذیب. آنگاه حکم نبوت بکلیت باطل شود.
و روا باشد که بر دست مدعی ولایت چیزی از جنس کرامت پدیدار آید که وی اندر دین درست باشد، اگرچه معاملاتش خوب نباشد؛ از آن که بدان صدق رسول اثبات می کند و فضل حق می ظاهر کند، نه نسبت آن فعل به حول و قوۀ خود می کند و آن که اندر اصل ایمان راستگوی بود بی برهان اندر همه احوال به اعتقاد اندر ولایت راستگوی بودبه برهان؛ زانچه در وصف اعتقاد وی به اعتقاد ولی باشد اگرچه اعمال موافق اعتقاد نباشد دعوی ولایت ازوی ترک معاملات، منافات نکند؛ چنان که دعوی ایمان و به حقیقت کرامت و ولایت از مواهب حق است نه از مکاسب بنده. پس کسب مر حقیقت هدایت را علت نگردد.
و پیش از این گفته ایم که اولیا معصوم نباشند؛ که عصمت مر ایشان را شرط نبوده است؛ اما محفوظ باشند از آفتی که وجود آن نفی ولایت اقتضا کند و نفی ولایت نعوذ بالله اند ردت بسته است نه اندر معصیت و این مذهب محمد ابن علی است و از آن جنید و ابوالحسن نوری و حارث محاسبی و جز ایشان از اهل حقایق، رحمة الله علیهم.
اما اهل معاملت چون سهل بن عبدالله و ابوسلیمان دارانی و حمدون قصار و جز ایشان را رحمهم الله مذهب آن است که شرط ولایت بر مداومت طاعت است. چون کبیره بر دل ولی گذر کند، وی از ولایت معزول شود و پیش از این گفتیم که به اجماع امت بنده به کبیره از ایمان بیرون نیاید، و ولایتی ازولایتی اولی تر نیست. چون ولایت معرفت که اصل همۀ کرامتهاست به معصیت زایل نشود، محال باشد که آن چه کمتر از آن است اندر شرف و کرامت، زایل شود.
و این اختلاف اندر میان مشایخ دراز شده است. این جا مراد من اثبات آن جمله نیست؛ اما مهمترین چیزها اندر معرفت این باب آن است که بدانی به علم یقینی که این کرامت بر ولی اندر چه حال ظاهر شود، اندر حال صحْو یا در حال سکْر و اندر غلبه و یا تمکین؟ و شرح صحْو و سکْر اندر ذکر مذهب ابویزید رحمة الله علیه به تمامی بیاورده ام.
ابویزید و ذی النون المصری و محمدبن خفیف و حسین بن منصور و یحیی ابن معاذ رضی الله عنهم و جماعتی بر آنند که اظهار کرامت بر ولی به جز اندر حال سکْر وی نباشد، و آن چه اندر حال صحْو باشد آن معجز انبیا بود و این فرقی واضح است میان معجز و کرامات اندر مذهب ایشان؛ که اظهار کرامات بر ولی اندر سکْر وی باشد؛ که وی مغلوب باشد و پروای دعوی ندارد و اظهار معجز بر نبی اندر حال صحْو وی باشد؛ که وی تحدی کند و خلق را به معارضۀ آن خواند و صاحب معجز مخیر بود میان دو طرف حکم: یکی اظهار وی آن جا که خواهد و دیگر کتمان آن. و باز اولیا را این نباشد؛ زیرا که گاهی بود که ایشان بخواهند و نباشد، و گاهی که نخواهند و بباشد؛ از آن چه ولی داعی نباشد تا حالش به بقای اوصاف منسوب بود؛ که وی مکتوم باشد و حالش به فنای صفت موصول بود. پس یکی صاحب شرع بود و دیگر صاحب ستر. پس باید تا کرامت جز در حال غیبت و دهشت ظاهر نگردد، و جملۀ تصرف وی به تصرف حق باشد و آن که وقت وی این بود جملۀ نطقش به تألیف حق باشد؛ از آن چه صحت صفت بشریت یا لاهی را بود و یا ساهی را و یا مطلق الهی را. پس انبیا لاهی و ساهی نباشند و به جز انبیا مطلقا الهی نباشند. ماند این جا ترددی و تلونی بدون تحقیقی و تمکینی، تا به اقامت حال بشریت با خود باشند محجوب باشند، و چون مکاشف شوند مدهوش و متحیر گردند اندر حقیقت الطاف حق.
و اظهار کرامت جز اندر حال کشف درست نیاید که آن درجۀ قرب باشد وآن وقتی بود که حجر و ذهب به نزدیک دلش یکسان بود و به هیچ حال از آدمی به جز انبیا را این حال صفت نگردد الا اندر وی عاریت باشد و آن به جز حالت سکْر نباشد؛ چنان که حارثه یک روز از دنیا گسسته شد و اندر دنیا به عقبی مکاشف گشت گفت، رضی الله عنه: «عزفت نفسی عن الدنیا فاسْتوتْ عندی حجرها و ذهبها و فضتها و مدرها.» روز دیگر وی را دیدند بر خرمابنی کاری می کرد. گفتند: «چه می کنی یا حارثه؟» گفتا: «طلب قوتی که از آن چاره نیست.» پس آن ساعت چنان بود و این ساعت چنین.
پس مقام صحْو اولیا درجۀ عوام بود و مقام سکرشان درجۀ انبیا. هرگاه که به خود بازآیند خود را یکی از آحاد مردمان دانند و چون از خود غایب شوند و به حق راجع گردند سکرشان مذهب شود و مر حق را مهذب گردند. کل عالم اندر حق ایشان چون ذهب شود، چنان که شبلی گوید، رحمه الله:
ذهب أیْنما ذهبْنا و در
حیث درْنا، وفضة فی الفضاء
و از استاد امام ابوالقاسم القشیری رضی الله عنه شنیدم که گفت: وقتی از طابرانی پرسیدم از ابتدای حالش. گفت: «وقتی مرا سنگی می بایست ازرودخانۀ سرخس هر سنگ که برمی گرفتم جوهری می شد باز می انداختم.» و این از آن بود که هر دو به نزدیک وی یکسان بود؛ لا، بل که هنو زجوهر خوارتر؛ که ورا ارادت سنگی بود و ازآن جوهر نه.
و از خواجه امام حزامی شنیدم به سرخس که گفت: کودک بودم به محله ای رفته بودم از محله های باغستان، به طلب برگ تود از برای مایۀ قز. و بر درختی شدم گرمگاه، و شاخ آن درخت می زدم. شیخ ابوالفضل حسن رضی الله عنه بدان کوی برگذشت و من بر درخت بودم مراندید. هیچ شک نکردم که او از خود غایب است و به دل با حق حاضر. بر حکم انبساط سر برآورد و گفت: «بار خدایا، یکسال بیشتر است تا مرادنگی نداده ای که موی سر حلق کنم، با دوستان چنین کنی؟» گفت: هم اندر حال همه اوراق و اصول درختان زر گشته بود. آنگاه گفت: «عجب کاری! همه تعریض ما اعراض است! مر گشایش دل را با تو سخنی نتوان گفت؟»
و از شبلی می آید که چهار هزار دینار به یک جمله به دجله انداخت. گفتند: «چه می کنی؟» گفت: «سنگ به آب اولی تر.» گفتند: «چرا به خلق ندهی؟» گفت: «ای سبحان الله! من به خدای چه حجت آرم که حجاب از دل خود برگیرم و بر دل برادر مسلمان بنهم؟ شرط نباشد در دین که برادر مسلمان را از خود بتر خواهی.»
و این جمله حالت سکْر است و شرح این گفته ام، اما مراد این جا اثبات کرامات است.
باز جنید و ابوالعباس سیاری و ابوبکر واسطی و محمدبن علی، صاحب مذهب –رضوان الله علیهم اجمعین بر آن اند که: کرامت اندر حال صحْو و تمکین ظاهر شود، بیرون سکْر؛ از آن که اولیا را خداوند تعالی والیان عالم کرده است و حل و عقد بدیشان باز بسته و احکام عالم را موصول همت ایشان گردانیده. پس باید تا صحیح ترین همه رای ها رای ایشان باشد و شفیق ترین همه دل ها دل ایشان اخص بر خلق خدای؛ از آن چه ایشان رسیدگان اند. تلوین و سکْر اندر ابتدای حال باشد. چون بلوغ حاصل آمد، تلوین با تمکین بدل گردد. آنگاه وی ولی بر حقیقت باشد و کرامات وی صحیح بود.
و اندر میان اهل این قصه معروف است که: مر اوتاد را باید تا هر شب به گرد جملۀ عالم برآیند و اگر هیچ جا باشد که چشم ایشان بر نیفتاده بود و خللی آن جا پدیدار آید، آنگاه به قطب باز گردند؛ تا وی همت برگمارد، آن خلل از عالم به برکات وی، خداوند تعالی زایل گرداند.
و آنان که گویند: زر و کلوخ به نزدیک وی یکسان شده است؛ این همه علامت سکْر باشد و نادرستی دیدار و این را بس شرفی نباشد. شرف مر آن درست بین و راست دان را باشد که زر نزدیک وی، زر بود و کلوخ، کلوخ؛ اما به آفت آن بینا بود تا گوید: «یا صفْراء یا بیْضاء غری غیْری.» یا زر زرد روی و یا سیم سفید کار، به جز مرا فریبید که من به شما مغرور نگردم؛ از آن چه من آفت شما دیده ام. پس آن که آفت وی بدید مر آن را محل حجاب داند به ترک آن بگوید ثواب یابد؛ و باز آن را که زر چون کلوخ بود به ترک کلوخ گفتن راست نیاید.
ندیدی که چون حارثه صاحب سکْر بود گفت: «زر و کلوخ و سنگ و نقره به نزدیک من همه یکسان اند»، و ابوبکر صدیق رضی الله عنه صاحب صحْو بود، آفت قبض دنیا بدید و ثواب ترک آن معلوم کرد، دست از آن بداشت؛ تا پیغمبر صلی الله علیه و سلم گفت: «عیال را چه ماندی؟» گفت: «خدای و رسول وی.» و ابوبکر وراق ترمذی روایت کند که: روزی محمدبن علی رضی الله عنهما مرا گفت: «یا بابکر امروز من تو را به جایی خواهم برد.» گفتم: «فرمان شیخ راست.» با وی برفتم. دیری برنیامد که بیابانی دیدم صعب بزرگ،و تختی زرین اندر میان آن بیابان در زیر درختی سبز بر کنار چشمۀ آب نهاده ویکی بر آن تخت نشسته و لباسی خوب پوشیده چون محمدبن علی رضی الله عنهم به نزدیک وی رفت، سلام گفت. او برخاست، وی را بر تخت نشاند. چون زمانی برآمد از هر سوی گروهی می آمدند تا چهل کس آن جا جمع شدند. وی اشارتی کرد به آسمان، چیزی خوردنی پدیدار آمد، بخوردیم و محمدبن علی سوالی کرد و آن مرد در آن باب سخن بسیار گفت؛ چنان که من یک کلمه از آن فهم نکردم. چون زمانی بود، دستوری خواست و بازگشت. و مرا گفت: «یا بابکر، برو که سعید ابد گشتی.» چون زمانی بود به ترمذ بازآمدیم من وی را گفتم: «ایها الشیخ، آن چه جای بود؟ و آن مرد که بود؟» گفت: «آن تیه بنی اسرائیل و آن مرد قطب المدار علیه.» گفتم: «ایها الشیخ، اندر این ساعت ازترمذ چگونه به تیه رسیدیم؟» گفت: «یا ابابکر، تو را کار با رسیدن است نه با پرسیدن و با چگونگی.» و این علامت صحت صحْو باشد نه از آن سکْر.
اکنون این مختصر کردیم که اگر به تفصیل این مشغول شویم و اخوات این را شرح دهیم کتاب مطول شود و از مقصود بازمانیم. پس بعضی از دلایل که تعلق آن بدین کتاب است به ذکر کرامات و حکایات ایشان موصول گردانم تا به خواندن آن مریدان را تنبیه باشد و علما را ترویح و محققان رامذاکرت و عوام را زیادت یقین و دفع شبهت.